هلناهلنا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

لپ لپ مامانی و بابایی

تولد هلنا جونم

1391/2/31 9:48
نویسنده : زینب
439 بازدید
اشتراک گذاری

قشنگ ترین روز زندگی من و مرتضی روز تولد دختر عزیزمون بود

هلنای  عریزم  بعد از هفت ماه ونیم موفق شدم سری به وبلاگت بزنم تمام این مدت اینقدر مشغولت شده بودم که فرصت نمی شد بیام وبت آپ کنم .دختر نازم  روز تولدت قشنگ ترین روز زندگی من و بابات بود ازخدای مهربونم ممنونم که بزرگترین نعمتو بهمون داد. خدایا شکرررررررررررررررت .یکی از بزرگترین لذتهای زندگی لذت بچه دارشدنه ومادر شدنه که با هیچی نمیشه عوضش کرد .زیباترین حس تو این دنیاست  حسی قبلا تجربه اش نکردی  وبهترین ها را براش میخوای  با تمام سختی ها که تو دوره بارداری وبعدش هست اما زیباترین هدیه خداست .  هلنای نازم وزنت زمان تولدت 3کیلو و100 بود قدت 49 سانت ودور سرتم 33 سانت بود ساعت 4 بعداز ظهر به دنیا امدی. میخوام از خاطره زایمانم برات بگم:

شب قبل زایمان تا صبح بیدار بودم خوابم نمی برد هم لحطه شماری میکردم که ببینمت هم ترس از اتاق عمل داشتم.از اونجایی که برا خون بند نافت اقدام کرده بودیم باید زودتر می رفتم بیمارستان برای همینم ساعت ٨ صبح روز پنجشنبه ٢١مهر یه روز گرمه پاییزی  آماده شدیم برای رفتن به بیمارستان .با اینکه یه سری کارا انجام دادیم بازم زود بود آخه دکترم عمل هاش بعداز ظهر انجام میدادمنم نمیدونستم خلاصه اینکه ماما منو آماده کردن منم سرم به دست باید تا ساعت ٣ صبر میکردم همین منو کلافه میکرد تااینکه یه خانمی اومده بود اول فکر کردم  برا زایمان اومده نگو برا سقط اومده بود هفته سی امش بود جنین داشت سقط میشد نمیشد کاریش کرد درد زایمان طبیعی رو کشیده بود تو تمام این لحظات من که داشتم اینا می دیدم گریه میکردم ازخدا می خواستم کمکش کنه وبه صبر بده وخدا شکر میکردم تا الان خدا تو رو برام حفظ کرده بود دلم میخواست هرچه زودتر برم اتاق عمل وشما به دنیا بیای دیگه از عمل ترسی نداشتم ساعت ٣:٣٠ صدام کردن . موقع رفتن بابا ومامانم ومرتضی بهم دلداری دادن که استرس نداشته باش منم بهشون اطمینان خاطر دادم که نمیترسم و واقعا نمیترسیدم قبل بیهوشی هم برا خیلی ها دعا کردم زمانی که به هوش اومدم از کارکنان اونجا پرسیدم بچم سالمه اونا گفتند بله خیالت جمع وصدای گریه نوزاد میشنیدم اما نمیدونستم صدای دخترمه یا نه .هم خیلی درد داشتم هم میخواستم دخترمو ببینم ولی دخترمو بردن بخش نوزادان منم دخترمو ساعت ٧ دیدم از خوشحالی گریه کردم وخدا روشکر کردم خدا جونم همیشه شکر گزارتم.دخترم ٢١/٧/١٣٩١ به دنیا اومد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)